وقتی تو می گویی. . .
وقتی تو می گویی که شعری تازه در راهست
دیگر قراری در دلم باقی نمی ماند.
با روزهای خستگی و بی سرانجامی
با دردهای کهنه میثاقی نمی ماند.
وقتی تو می گویی:
نمی دانم چرا هر بار
تو تازه تر، معصوم تر، معشوق تر، بهتر. . .
وقتی تو می گویی: تمام آرزوهایم
در تو خلاصه می شود در مصرعی دیگر
امشب تمام غصه های ناامیدم را
با آسمان چشم تو خاموش خواهم کرد.
فردا فضای بسته ی بین دو دستم را
در انتظار دیدنت آغوش خواهم کرد.
وقتی تو می گویی که شعری تازه در راهست:
یعنی که تو «من» می شوی، من شعر می گویم
و هرچه می خواهی بگویی، من بدون مکث
در سطرسطر شعرهای خویش می جویم.
وقنی تو می گویی:
من از تمام زندگی تنها تو را دارم
دگر حرفی نمی ماند!
باید غزل ها را به دست عشق بسپارم.