پیدا


قاب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگهایم می شنیدم

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت

این تاریکی طرح وجودم را روشن می کرد


          در باز شد و او با فانوسش به درون وزید

          زیبایی رها شده ای بود

          و من دیده به راهش بودم

          رویای بی شکل زندگی ام بود

          عطری در چشمم زمزمه کرد


رگ هایم ازتپش افتاد

همه رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعله فانوسش سوخت

زمان در من نمی گذشت

شور برهنه ای بودم

       
          او فانوسش را به فضا آویخت

          مرا در روشن ها  می جست

          تار و پود اتاقم را پیمود

          من  در طرحی  جا  می گرفتم

          در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم

پیدا برای او

 

نیلوفر عاشق!

با تو قلبم کلبه پیوند شد
اشک هایم مثل نیلوفر شکفت
حاصلش یک آسمان لبخند شد
مرز ما گلدانی از احساس شد

ای تماشای تو یک حس لطیف
بی تو صد نیلوفر عاشق هنوز
در حصار عاشقی زندانی است

چشمهایم باز بارانی شدند
قلبم اما گشت دریایی ز عشق

باید از آرامش دلها گذشت
شادمان چون لحظه ی دیدار شد
بهترین تسکین دل این جمله است:
باید از پیوند تو سرشار شد 

تمام دلم بی قرار توست ...


تمام دلم دوست داردت

تمام تنم خواستار توست

بیا و به چشمم قدم گذار

که این همه در انتظار توست

 
نظر نه به سود  و زیان کنم

هر آنچه  بگویی همان کنم

بگو  که بمان، یا بگو که بمیر

اراده ی من اختیار توست


به گوشه ی چشمی نگاه کن

ببین چه به پایت فکنده ام

مگر به نظر کیمیا شود

دلی که چنین خاکسار توست


به دار و ندارم نگاه کن

که هیچ به جز عاشقی نماند

تمام وجودم همین دل است

تمام دلم بی قرار  توست

آستان عشق

اندر این عالم خدا دیدند و بس          در منازلها لقاء دیدند و بس
جز خدا در دل ندارند آرزو                  در طلب رهوار اویند کو به کو
یاربا! من نیز باشم اهل دل               گرچه ماندم در میان آب و گل
تیغ رحمت را به سویم تیز کن           جام جانم را ز عشق لبریز کن
ذکر خود را بر زبان گویا نما                از محبت سینه را دریا نما
ای که فرمان داده ای بر بندگی          بندگی یعنی دو عالم زندگی
بندگی روح نیاز و کرنش است           بندگی تا بینهایت کوشش است
بندگی زیباترین آوازهاست               عرصه ی بالیدن و پروازهاست
بندگی حق را پرستش کردن است    در حضور نور گردش کردن است
رو به سویت کرده ام ای بی نیاز        هر دو دستانم به درگاهت دراز
عاشقم در آستانت آمدم                 بلبلم در بوستانت آمدم

زمزمه

ای نگاهت خنده ی  مهتاب ها

بر پرند رنگ رنگ خواب ها

ای  صفای جاودان هر چه هست

باغ ها٬ گل ها٬ سحر ها٬ آب ها

ای نگاهت جاودان افروخته

شمع ها٬ خورشید ها٬ مهتاب ها

ای طلوع بی زوال آرزو

در صفای روشن محراب ها

ناز نوشین تو و دیدار توست

خنده مهتاب٬ در مرداب ها

در خرام نازنینت جلوه کرد

رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها

در شب من خنده ی خورشید باش

 ‌آفتاب ظلمت تردید باش

  ای همای پرفشان در اوج ها

  سایه ی عشق منی جاوید  باش

 ای صبوحی بخش می خواران عشق

 در شبان غم صباح  عید باش

  آسمان آرزوهای مرا

روشنای خنده ی ناهید باش

  با خیالت خلوتی آراستم

. خود بیا و ساغر امید باش