خیلی حرف داشتم باهات صدفم

نشد که حتی یه بار دیگه ببینمت

 

تولدت مبارک خانومی گُلم. تولدت مبارک فرشته ی من. تولدت مبارک عروسکم.

همچنین پیوندت با زندگی زناشویی.

و تنهایی دل من و گریه هام و  هیچ کسی رو نداشتن که بهش بگم چی کشیدم و  می کشم و  مراسم حرف زدن با تویی که نیستی ولی من مثه دیوونه ها باهات درد دل می کنم و ..  اینام همه مبارک.

خاطره هامون. هر روز شدن مثه یه نوار که رفته عقب با دور کند و ذهن وا مونده ی من شده دستگاه پخش.

اون روزی که تو اتوبان رسالت من راننده بودم و تو کنار دستم، با همون پژوی قهوه ای بابام که دم به ساعت خراب بود، یادته چی گوش میدادیم..؟  

اون روز تو دلم می خندیدم که من خوشبخت ترینم و این شعر مال بقیست

امروز اما دلم هلاک هر لحظه ی این شعر...

 

هر چی آرزوی خوبه، مال تو

                                    هر چی که خاطره داریم، مال من

اون روزای عاشقونه، مال تو

                                    این شبای بی قراری، مال من

منم و حسرت با تو ما شدن

                                    تویی و بدون من رها شدن..

 

                                                                                                           تمام.

 

گفتی دوستت دارم و رفتی.من حیرت کردم ..

از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هر چه که بود و گم شدم.  و این پیش از قصه لبخند تو بود.

جای خلوتی بود. وسط نیستی. گفتی: هستم. نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم: نیستی. باز گفتی: هستم. بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی. این جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم. گفتم: هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم.گفتی: غلطی.  واین هنوز پیش از قصه ی دست های تو بود.

وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب می شدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت می کردند  و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتانم را نبوییده بودند.

یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش می خواهد خیره شود، تو ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دست هام را فتح کردی. انگشتان ات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه های عاشقانه می سرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درونم فریاد می کشید. چیز شعله ور می شد. شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی: حال چگونه است؟ گفتم: تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی. گفتی: تو هم چنان غلطی.    و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.

فرشته ای پر کشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی: برخیز! گفتم: نتوانم. بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی. فرشته پیش تر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم: این چیست؟ گفتی: اندوه! اندوه! بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهاب عشق من سوخت. گفتی:  حال چگونه است؟

دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هر چه بود تو بودی.

 بعد تو لبخند زدی و گفتی: چنین کنند با عاشقان.