زندگی !

در زندگی لحظه هایی هست که بیشتر نیازمند شجاعتیم تا احتیاط!

بعضی تصمیم ها نیازمند آتش هیجان هستند.

بدون تلاش هیچ چیز رخ نمی دهد؛ حتی معجزه!!

برای آنکه معجزه ای رخ دهد؛ ایمان لازم است

برای ایمان داشتن باید حصار پیش داوری ها را برچید

برای ویران کردن حصارها؛ «شهامت» لازم است

برای شهامت داشتن غلبه بر ترس لازم است!

کلید عرفان؛ تلاش برای دیدن آن چیزی است که

در پس هر چیز نهفته است؛ که پایداری و مقاومت است.

چشمه ی نور


هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم

رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

خاریم و طربناک تر از باد بهاریم

خاکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم

از نعره مستانه ما چرخ پر آواست

جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم

از ساغر خونین شفق باده ننوشیم

وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم

بر خاطر ما گرد ملالی  ننشیند

آیینه ی صبحیم و غباری نپذیریم

ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم

ما زنده ی عشقیم٬ نمردیم و نمیریم

هم صحبت ما باش  که چون  اشک سحرگاه

روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم

بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم

آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟

جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

عشق

عشق لالایی بارون توی شب هاست
                          نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه ی شبنم و برگ گل یاس
                          لحظه ی رهایی پرنده هاست

تو خود عشقی که همزاد منی
                              تو سکوت من و فریاد منی

تو خود عشقی که شوق موندنی
                            غم تلخ و گنگ شعرای منی

وقتی دنیا درد بی حرفی داره
                              تویی که فریاد دردای منی

زندگی وقتی که بیزاری باشه
                     روز و شبهاش همه تکراری باشه

شاید عشق برای بعضی عاشقا
                           لحظه ی بزرگ بیداری باشه!

صدای تو !

صدای تو گرم است و مهربان
چه سحر غریبی درین صداست

صدای دل مرد عاشق است
که این همه با گوشم آشناست

صدای تو همچون شراب سرخ
به گونه ی من دوانده خون

چنین که مرا مست می کنی
نشانه ی میخانه ات کجاست؟

صدای تپش های قلب من
به گوش تو می گوید این سخن:

که عاشقم و درد عاشقی
چگونه ندانی که بی دواست؟

به زمزمه گوید زمان عمر
که پای من است در زمین عشق
به غیر از هوای تو در سرم
زمین و زمان پای در هواست!

 

به نام تو ...

به نام تو امروز آواز دادم سحر را

به نام تو خواندم

درخت و پل و باد و

نیلوفر صبحدم را

تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید

تو را در نفس های خود

آشیان دادم ای آذرخش مقدس

میان دل خویش و دریا

برای تو جایی دگر بایدم ساخت

در ایجاز  باران و جایی

که نشنفته باشد

صدای قدم ها و هیهای غم را