شرمندتم!
که ستاره داشتم و....دنبال اون می گشتم و..............شاکی از این بودم که من ستاره ای ندارم
ستاره بود تو مشتم و .......تکیه می داد به پشتم و .........احساسشو می کشتم و
احساستو می کشتم..
سلام
و امروز . . . پس از گذر زمان، به من بگو ! به کجا رسیده ام؟
اگرچه قلب شیشه ای احساساتم را با سنگ نامهربانی ها شکستی؛
ولی من تو را « همانگونه که بودی » به یاد می آورم!!!
۲ روز مانده ..