باغ باران خورده می نوشید نور

لرزشی در سبزه های تر دوید :

او به باغ آمد ، درونش تابناک ،

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید

***

شاخه خم می شد به راهش مست بار

او فراتر از جهان برگ و بر

باغ ، سرشار از تراوش های سبز

او ، درونش سبزتر ، سرشارتر

***

در سر راهش درختی جان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس

پرتویی افتاد و در پنهان او :

دیده بود آن را به خوابی ناشناس

***

در جنون چیدن از خود دور شد

دست او لرزید ، ترسید از درخت

شور چیدن ترس را از ریشه کند :

دست آمد : میوه را چید از درخت .


وضوح و مِه
در مرز ویرانی
در جدال‌اند،
با تو در این لکّه‌یِ قانعِ آفتاب اما
مرا
پروایِ زمان نیست.

خسته
با کول‌باری از یاد اما،

بی‌گوشه‌یِ بامی بر سر
دیگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستاده‌ایم
و آنجا که بادها را اندیشه‌یِ فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت‌می‌دهد
باورکن!

کوچه‌یِ ما تنگ نیست
شادمانه باش!

و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی آزادی‌ها می‌گذرد!

لبخند چشم تو


تنها دلیل من که خدا هست و٬
                                         این جهان زیباست٬
وین حیات عزیز و گرانبهاست :

لبخند چشم توست !

هر چند با تبسم شیرینت آنچنان٬
                                             از خویش می روم٬
که نمی بینمش درست !

لبخند چشم تو
در چشم من٬ وجود خدا را
آواز می دهد.

در جسم من٬ تمامی روح حیات را
پرواز می دهد.

جان مرا٬ که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش٬
                      دوباره به من باز می دهد.

سفر

نخستین سفرم بازآمدن است از چشم اندازهای امیدفرسای ماسه و خار

بی آنکه با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم

و قلبم در خلاء تپیدن آغاز می کند
خلئی که فقط خدا حضور دارد

و من نگاه و صبر ترا به دعایی امیدوار طلب می کنم

نخستین  سفرم  باز آمدن  است . . . 

شب ندارد سر خواب...


می دود در رگ باغ
باد٬ با آتش تیزابش٬ فریادکشان

پنجه می ساید بر شیشه در
شاخ یک پیچک خشک
از هراسی که ز جایش نرُباید توفان


من ندارم سر یأس
با امیدی که مرا حوصله داد :

باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد .