تقصیر عشق بود . .

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت

با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود

با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق

آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد

اشراق هرچه گشت ضریحی دگر نیافت

در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بیشمار

باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

آسمان

نغمه ی خاطر نواز مرغ شب       

کاروان ماه را همراه بود

نیمه شبها آسمان را عالمیست

آه  اگر این آسمان بی ماه بود!

از جهان  آرزوها  بوی  جان

بر  فراز  باغ  دامن  میکشید

از  بهشت  نسترن ها  می گذشت

بال  خود  بر  گونه  من  میکشید

خوش تر از شب های مهتاب بهار

عالمی  دیگر  کجا  دارد  خدا ؟

وان که آن عالم همان عشق و امید و آرزوست.

باران، قصیده واری،غمناک

آغاز کرده بود.

 می خواند و باز می خواند،

بغض هزار ساله ی درونش را

انگار می گشود

اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتنی است...

این همه غم؟!


ناشنیدنی است!

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟

گفتند: اگر تو نیز،

از اوج بنگری

خواهی هزار بار از او تلخ تر گریست!

سیب دندان زده

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در
گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد   آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت

آغاز عشق . . .

پایان انتظار؛ آغاز گفتگوست؛ لب باز کن بگو
                                                           از آنچه پیش روست
لب باز کن بگو: فردا برای ماست
فردای سبز عشق؛ تنها برای ماست

از حجم شب نترس؛ کو شرمسار توست
فردای روشنی در انتظار توست

با من در این دیار تنها تو مانده ای
در خلوت و سکوت تنها تو خوانده ای

تنها تو عشق را آواز میکنی
در این دیار عشق پرواز میکنی

چشمان منتظر؛ سرشار آرزوست؛ لب باز کن بگو
                                                                 از آنچه پیش روست