در لحظه...

به تو دست‌می‌سایم و جهان را درمی‌یابم،
به تو می‌اندیشم
و زمان را لمس‌می‌کنم
معلق و بی‌انتها...
عریان.

می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم
آسمان‌ام
ستارگان و زمین،

و گندمِ عطرآگینی که دانه‌می‌بندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش.


از تو عبورمی‌کنم
چنان که تُندری از شب.

می‌درخشم
و فرومی‌ریزم.

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوش تر از اینت ندانم

و گر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری؛ زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از توست

شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو؛ غم از تو؛ مستی از توست

بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم:

که او زهر است اما نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی ست

وگر عمرم به ناکامی سر آید

تو را دارم؛ که مرگم زندگانی ست

راز

آب از دیار دریا،

با مهر مادرانه،

آهنگ خاک می کرد !

 

برگرد خاک میگشت

گرد ملال او را

از چهره پاک می کرد،

 

از خاکیان، ندانم

ساحل به او چه می گفت

کان موج ناز پرورد،

سر را به سنگ می زد

خود را هلاک می کرد !

محو  و  مات . . .

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

و آن چنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!

مهتاب

آه مهتاب رخم؛ هیچ با خود گفتی که

یکی چشمم به راه است و نگاهش بر در.

هیچ بودی تو به اندیشه آن پیچک عشق که

شبش با نفس یاد تو می گردد صبح.

ساده تر می گویم؛ هیچ بودی به خیالم تو شبی؟

من تحمل دارم
                     تو فقط راست بگو.