امید . . .

پیش چشمم همه جا بود سیاه
نا امید از همه چیز و همه کس
سیر از خویش و گریزان از خلق
کرده پیوند به نومیدی و بس

آرزوها همه تاریک و تباه
سخنم تلخ؛ چراغم خاموش
مرگ بر زاری من می خندید
زندگی بار گران بود به دوش

پرده یأس نمی داد امان
تا ببینم که چه زیباست جهان.
دست در دامن امید زدم
یافتم زندگی جاویدان

حالیا چشم دلم بر همه چیز
کند از روزن امید نگاه :
چه شکوهی ست در این کلبه ی تنگ!
چه فروغی ست در این شام سیاه!

علی

علی را چه بنامم ؟

علی را چه بخوانم ؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم


علی دست خدا بود

علی مست خدا بود .

خدا خواست که خود را بنماید .

در جنت خود را برخ ما بگشاید .

علی ره بهمه خلق نشان داد .

علی رهبر مردان صفا بود

علی آینه ی پاک خدا بود .


علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم


علی گر چه خدا نیست

ولیکن ز خدا نیز جدا نیست

برو سوی علی تا که وفا را بشناسی

ببر نام علی تا که صفا را بشناسی .

اگر آینه خواهی که ببینی رخ حق را

علی را بنگر تا که خدا را بشناسی .

چه گویم سخن از او؟ که نگنجد به بیانم

ندانم که سخن را به چه وادی بکشانم ؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

 
علی مرد حقیقت

عل شاه طریقت

عی مرهم دلهای خراب است

ره کوی علی راه صواب است


علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری٬ زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی٬ که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی٬ که جان را
نشاط از تو٬ غم از تو٬ مستی از توست

به آسانی دلم از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند : «دل از عشق برگیر !
که : نیرنگ است و افسون است و جادوست»
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما...نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدائی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه مرگ
غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانیست
و گر عمرم به ناکامی سرآید
تو را دارم٬ که مرگم زندگانیست

موج

تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سرکش و ناشکیبا
که هر لحظه ات می کشاند به سوئی
نسیم  هزار آرزوی فریبا

تو موجی
تو موجی و دریای حسرت مکانت
پریشان رنگین افقهای فردا
نگاه مه آلوده ی دیدگانت

تو دائم به خود در ستیزی
تو هرگز نداری سکونی
تو دائم ز خود می گریزی
تو آن ابر آشفته ی نیلگونی

چه میشد خدایا...
چه میشد اگر ساحلی دور بودم
شبی با دو بازوی بگشوده ی خود
ترا می ربودم... 
                      ترا می ربودم

راز شب

از اوج آسمان دل افروز و تابناک
افتاده ماه در دل دریای بیکران
آنگونه دلفریب که تا سینه افق
پیدا به هر نگاه: دو ماه و دو آسمان

هنگامه ای ست در دل شب؛ دختران گل
گیسو به دست باد بهاری سپرده اند
غوغای عشق و مستی و شور و نشاط را
با خنده های شوق به افلاک برده اند

امشب در این دیار بهشتی به کام دل
شاعر نهاده لب به لب ماه طلعتی
هر گوشه اختران به تماشا کشیده سر
بزم محبت است و بهشتی حکایتی